۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

در انتهای شب مهدی یعقوبی (هیچ)




ابرهای کبود و سرگردان به ناگهان از افقهای دور هجوم کرده بودند و بادهای موذی و سمج شروع به وزیدن. سرتاسر آسمان سیاه به چشم میزد و وهمناک. در و پنجره های چوبی و زهوار در رفته  باز و بسته میشدند و بهم میخوردند و پرده های قدیمی در بادهای لجام گسیخته به این سو و آنسو. با غرش سهمگین اولین رعد قلب فرخنده  ترکید و ترسی ناخودآگاه پاشیده شد در رگ و جانش.
با عجله ازحیاط گل آلود و پله های چوبی دوید به سمت اتاقها.در و پنجره ها را با دستان نحیف و پینه بسته اش بست. آذرخشی تیغ کشید و سینه شب را شکافت و بیدرنگ باران سنگینی شروع کرد به باریدن. چادری را که به کمرش بسته شده بود باز کرد و انداخت بالای صندوق قدیمی. یک کاسه پلاستیکی گذاشت در وسط اتاقی که از سقفش آب چکه میکرد. دیوارهای گچ کاری شده رنگ و روی خود را از دست داده بودند و اتاقها بوی پشم گوسفندان را میدادند. فانوس قدیمی در کنج اتاق آویزان و پت پت میکرد و روشنی بی رمقش را به دور و اطراف می پراکند.
شوهر نابینایش صادق در رختخواب  بشدت سرفه میکرد و می پیچید دور خودش. از سر و صداهایی که شنیده بود، چند بار سعی کرد تا جثه ضعیفش را تکان دهد و زنش را صدا اما توانش را نداشت. دستهایش بی حس و پایش کرخت بنظر میرسید. رنگش پریده و از شدت تب دانه های عرق روی گونه های استخوانی اش نشسته بود. سینه اش خس خس میکرد و  به سختی نفس میکشید  تلاش کرد تا بلوز پشمی اش را ا ز تنش در بیاورد اما هر کار کرد نشد که نشد.
پول دوا و درمان هم نداشتند ، چند بار یکی از دعاخوان های  روستا که سید بود و  شال سبزی بر کمر آمده و چند نوع معجون بهش داده بود تا بخورد اما هر بار که میخورد حالش بدتر میشد و حالت تهوع بهش دست میداد . یک بار معجون عجیب و غریب را که سر کشیده بود کاغذ دعا توی گلویش گیر کرد و اگر  زنش انگشتانش را در حلقش فرو نمی کرد و آت و آشغالها  را بیرون نمی کشید الان هفت بار کفن پوسانده بود.
فرخنده در آن هوای سرد و بارانی میترسید گرگهای گرسنه که در چند هفته پیش به آغل یکی از اهالی روستا حمله کرده بودند و گوسفندان را لت و پار به سراغ آنها بیایند و دار و ندارشان را یعنی گوسفندان را تار و مار کنند و روز و روزگارشان را سیاه.  تفنگ شکاری اش را در کف دست گرفت و رفت به طرف آغل. نگاهی به دور و برش انداخت و دستی به سر و روی سگ شکاری اش کشید و وقتی که دید اوضاع و احوال بر وفق مراد است بر گشت و از پله ها بالا رفت تا چایی دم کند و  صبحانه را آماده.
آب جوش که آماده شد یک قاشق چای سبز را که شنیده بود برای سلامتی معجزه میکند ریخت داخل قوری. پارچه را هم روی قوری قرار داد تا زودتر دم بکشد. وقتی که آماده شد چند خرما روی سینی نقره ای گذاشت و رفت سوی شوهرش.
چند بار صدایش زد اما جوابی نشنید ترسید که بلایی سرش آمده باشد ، رفت پتو را از رویش بر داشت و تا چشمش به صورت کبودش افتاد شوکه شد. در جا حوله خیس را گذاشت روی پیشانی تبدارش و بلوز پشمی اش را از تنش در آورد و یخه پیراهنش را باز . وقتی دید که نفس میکشد ، لبخندی به گوشه لبهایش نشست:
- خدایا شکرت نفسم بند اومده بود
فرخنده دستش را گذاشت توی دستهای صادق و بنرمی نوازشش کرد و در حالی که چند قطره اشک از گوشه چشمهایش به روی گونه هایش غلتیده بود گفت : 
- میدونی بدون تو من دق مرگ میشم ، 
صادق خواست حرف بزند که دوباره سرفه در گلویش پیچید و با لکنت و بریده بریده گفت :
- فرخنده من دیگه روزای آخرمه،  تن و بدنم نمی کشه. نمی دونم دنیایی پس از مرگ هس یا نیس ، اما منتظرت میمونم ، بدون تو بهشتم برام قد یه دونه گندم نمی ارزه ، ایکاش این لحظه های آخر عمری دری به تخته میخورد و  پسرمو پس از این همه سال یه بار به آغوش میکشیدم و راحت بار سفرو می بستم 
فرخنده با صدای لرزان گفت :
- این حرفا رو نزن ، صادق ، من پاهام سست میشه ، نمیذارم منو تنها بذاری ، بدون تو بدون تو 
زد زیر گریه
- راسی فرخنده ، من خوابشو دیدم ، اومده بود خونه و از رو پله های ایوون صدام میکرد تو دوییدی و من حس عجیبی بهم دست داد ، یه گرمای غریب ، یه معجزه ، انگار چشام دوباره میدید 
فرخنده دستانش را بنرمی در دستش گرفت و روی لبش برد و چند بار بوسید و بعد سرانگشتانش را کشید به موهایش و شروع کرد به نوازشش .
- خواب دیدی بر میگرده ، یعنی خدایی هس و آه و ناله ها مونو شنیده ، میگی پسرمون آرش زندس 
و همانجا دستانش را حلقه زد به بازوان صادق و در کنارش دراز کشید و به رویاهای دور و دراز فرو رفت.  آرامش سبزی تن و روحش را فرا گرفت. چشمانش را بنرمی بست و سبکبال در خیالهای لطیفش پرواز کرد. تبسمی نقش بست بر گوشه لبش و بیاد آورد  اولین باری که عشقش را دیده بود.  16 سال بیشتر نداشت. حوالی غروب در صف نان ایستاده بود و چادرش را گرفته بود روی صورتش. شور و نشاط جوانی در چهره اش میدوید. بسیار زیبا بود و به پیکر خوش تراش و کشیده اش مغرور . بینی کوچک و باریک و چشمان درشت و سبز روشنی داشت. و موهایی براق و ضحیم و پرپشت که از روسری اش به روی شانه هایش  پاشیده شده بود .  
صادق  با هیکل تنومندش چند متر آنطرفتر، درست روبرویش ایستاده بود. چند بار زیر چشمی به چهره جذابش نگاه کرد. فرخنده وقتی متوجه شد آن پسر غریبه با بهت و حسرتی غریب نگاهش میکند یکی دو بار چادرش را از سرش بر داشت و دوباره روی سرش گذاشت. نصف از موهای بلند تابدارش از چارقد گلدار که همرنگ دامن چین دارش بود بیرون ریخته بود. صادق هم که همه هوش و حواسش به او بود از دیدن زیبایی خیره کننده اش مسحور شد و قلبش ناخودآگاه شروع کرد به تپیدن.
در اولین تلاقی چشمهایشان لبخند شیرینی به گونه های فرخنده نشست و همین کافی بود که صادق را از پای بیندازد و زندگی اش را برای همیشه دگرگون. گرمای دلنشینی در رگانش دوید . عشق از بیکرانه های بی مرز بال گشوده بود و سرانگشتان جادوگرش را بر در قلبش کوبیده بود  و  زنجیری نامریی و ناگستنی بر روحش . زنجیری که رها شدن از آن به یک معجزه شبیه بود و ناممکن.
 عده ای در صف نان ایستاده بودند بیشترشان زن. با هم بی در و پیکر و یکریز حرف میزدند و درد دل. جسته و گریخته خبر رسیده بود که از چند روز آینده قیمت نان دو برابر خواهد شد. برای همین تعداد جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و چند برابر روزهای معمولی نان میخریدند و در خانه ها انبار. بعضی ها هم باعث و بانی گرانی ها یعنی آخوندها را  لعنت و نفرین میکردند و آرزوی مرگشان.
فرخنده که نانش را خرید ، مثل همیشه از نانوایی که در سرپیچ قرار داشت در راسته خیابان در حالی که با خودش ترانه ای را زمزمه میکرد بسوی خانه اجاره ای اش نرم نرمک  گام بر داشت و اصلا به پس و پشتش نگاه نکرد. پدر و مادرش مرده بودند و با عمویش زندگی میکرد.  صادق که در همان نگاه اول خاطرخواهش شده بود و تن و بدنش از احساسی زیبا گداخته.  حس کنجکاوی اش برانگیخته شد. خرید نان را فراموش کرد و در پی اش افتاد به راه . قلبش تند تند میزد و احساس خوشی خزیده بود در اعماقش.  سعی میکرد که فرخنده نفهمد که تعقیبش میکند. خیابان خلوت بود و باد خنکی بر بناگوشش میوزید. در راه به قوس و انحناء و پیچ و خمهای پیکر فرخنده چشم میدوخت و در خیالش چشمهایی سحرآمیزش که چند لحظه پیش مسحورش کرده بود میدرخشید.
در همین هنگام چشمش به خودرویی افتاد که یکی دوبار در جلوی پای فرخنده ترمز زده بود و چند جوان درشت هیکل و گردن کلفت بهش متلک.  دلش هری ریخت و شیطان را لعنت. آنها اما دست بر دار نبودند و یکی دو بار هم پیاده شدند و خواستند او را به زور داخل ماشین بیندازند  فرخنده که ترس برش داشته بود دست به مقاومت زد و در حالی که فریاد میزد نانهای بربری از دستش افتاد و شروع کرد به دویدن. صادق هم برای کمک بدنبالش . وقتی به فرخنده رسید بهش گفت که ازش نترسد آمده است کمکش کند. سکوت کرد و پاسخش را نداد وحشت از چهره اش می بارید گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و در حالی که میلرزید گامهای بلند بر میداشت. در صف نانوایی شنیده بود که در هفته گذشته جسد دو دختر را که بهشان تجاوز شده بود و صورتشان را سوزانده در نقطه ای پرت افتاده و سوت و کور در اطراف شهر پیدا کرده بودند.
خودرو مزاحم که چند لحظه ای از دیدرس خارج شده بود دوباره پشت سرشان پیدا شد و به ویراژ دادن پرداخت. صادق که آنها را زیر چشمی می پایید سرانگشتان پینه بسته اش را در جیبش مشت کرد و دندانهایش را از خشم بهم فشرد و بی آنکه به چهره رنگ پریده فرخنده نگاه کند گفت.
- اگه نزدیک شدن تو فرار کن من مشغولشون میکنم
- خودتتو برا من به درد سر ننداز  اونا خطرناکن
- این حرفا چیه ، خواهر ، باید از رو نعشم رد شن
خودرو در همین حال که آنها با هم صحبت میکردند با سرعت پیچید در جلوی پایشان و زد روی ترمز . دو نفر قلچماق مثل فیلم های هالیوودی در جا پریدند بیرون و فرخنده تا خواست بجنبد یکی از پشت با میله آهنی کوبید پس گردنش . چشمهایش سیاهی رفت و دنیا در نگاهش تیره و تار. یکی از آنها که قلچماق تر بود انداختنش پشت خودرو . صادق هم بیدرنگ یقه یکی از آنها را گرفت و مشت سنگینی خواباند به چانه اش. خون شتک زد به صورتش. در همین هنگام  یکی از آنها  از پشت جفت پا زد به پشتش و او سرش محکم خورد به دیوار. فرخنده که بهوش آمد دید که مزاحمین همگی ریخته اند روی صادق. فرصت را مناسب دید و در خودرو را باز کرد و از مهلکه بسرعت در رفت .
چند روز بعد شنید آن پسری که به کمکش شتافته بود در بیمارستان بستری شده  است . خودش را بیدرنگ رساند به بیمارستان .
دکترها گفتند که بینایی اش را بر اثر ضربات سنگین و اصابت سرش با دیوار از دست داده است و کاری از دستشان ساخته نیست و تنها یک معجزه میتواند بهش کمک کند تا بینایی اش را باز یابد .
دنیا در جلوی دیدگان فرخنده در آن دم تاریک شد و تن و بدنش سست و بیحال. هر روز به عیادتش میرفت و باهاش در خلوت آرامشی رازانگیز حرف میزد. هر چه با خود کلنجار رفت نتوانست خودش را راضی کند که او را که تک و تنها و بی پناه بود در آن حال رها کند. اگر فداکاری اش  در آن روز نبود معلوم نبود آن لات و لوتها چه بلایی به سرش می آورند.  شاید بعد از هزار بلا  تنها جسدش در گوشه خیابان یا قعر دره های خوفناک باقی می ماند . روزها گذشت و هفته ها و او احساسش نسبت به او بیشتر و بیشتر شد. انگار با زنجیری نامریی قلب هایشان بهم متصل شده بود و رهایی از آن ناممکن.
 یک سال بعد با آنکه عمو و زن عمویش سرزنشش میکردند که آینده اش را با این پسر روستایی تباه نکند و به فکر آینده اش باشد باهاش ازدواج کرد و رفت در یک روستایی دور افتاده در کردستان ، در خانه ای محقر.
 صادق سالها پیش پدر و مادرش را بر اثر بیماری نادری از دست داده بود و همه ارث و میراثش هم همین یک خانه و گوسفندانش بود. چند سال بعد آنها صاحب پسری شدند اسمش را آرش گذاشتند  خیلی زیبا بود با چشمهایی شگفت انگیز ، سبز روشن درست عینهو خودش و یک خال در سمت راست گونه اش . فرخنده با همه فراز و نشیب های مکرر و سختی ها  از زندگی راضی بود و به فرزند و شوهرش عشق میورزید.
 صادق با مهربانی بارها بهش گفته بود که زندگی اش را بخاطر یک مرد کور تباه نکند اما او به آغوشش میکشید و لبش را می بوسید و اشک از چهره اش جاری:
- عزیزم من دوستت دارم ، چطور میتونی این حرفو بهم بزنی ، 
 بچه اش که متولد شد ، این عشق در دلش بیشتر گُر گرفت و شور زندگی در رگ و روحش شعله ورتر. پسری زیبا که هر کس او را میدید شیفته اش میشد. فرخنده مثل نور چشمانش ازش نگهداری میکرد.  با همه افت و خیزها و سختی های زندگی  هنوز زیبایی خیره کننده ای داشت. پوستی شفاف ، پستانی درشت و کمری باریک و پاهایی کشیده و دنداهایی سفید. بافه های موهای بلندش که بر شانه هایش میرقصید جذابیتش را صد چندان میکرد  و چشم های شگفت انگیز و گیرایش. برای همین زیبایی و تن و بدن بی مانندش هر از گاهی مزاحمش میشدند. بخصوص یکی از مردهای سبیل کلفت روستا بنام عباس ، که او ازش چند بار پول قرض کرده و آن را نپرداخته بود . 
عباس با آنکه زن و بچه های قد و نیم قد داشت و هرگز سال و ماهی را بی صیغه سر نمیکرد با زبان چرب و نرم بهش میگفت که زندگی اش را بخاطر یک مرد کور نابود نکند و ازش طلاق بگیرد و باهاش ازدواج کند تا همه طلا و جواهرهای دنیا را به زیر پایش بریزد و روزی هزار بار قربان صدقه اش برود و همه آرزوهایش را بر آورده . او اما ابرو در هم میکشید و دست رد به سینه اش میزد. گاه و بیگاه که در مقابل خانه اش ظاهر میشد از نگاههای شهوت انگیزش دلش از ترس تاپ تاپ می تپید. برای همین هول و هراسها بود که همیشه چاقویی در لباسش قایم کرده بود تا در روز مبادا ازش استفاده کند .
 تا اینکه در یکی از شبها که خوابیده بود و فرزندش را در آغوش فشرده . ناگاه از صدای باز شدن در بیدار شد. به آرامی برخاست تا سر و گوشی آب بدهد. چاقویی را که در کنار فانوس روی تاقچه گذاشته بود بر داشت و در جیب پنهان . در را باز کرد  و با نوک پا چند قدم رفت جلو که در همین هنگام  یکی از پشت دستش را سخت و سفت گذاشت روی دهانش و با پچ پچ زیر گوشش گفت که سکوت کند. عباس بود همان مرد حشری و شکم گنده که گلویش سخت پیشش گیر کرده بود و از شدت وسوسه و توفان عرایز جنسی خورد و خوراکش حرام . نیمه های شب بی آنکه به زنش بگوید زده بود از خانه بیرون تا شهوتی را که در رگانش زبانه میکشید پاسخ بگوید. با یک دست سخت و محکم گلویش را فشرد و کف دست دیگر را روی دهانش . فرخنده سخت مقاومت میکرد اما بیهوده بود و عبث. عباس که بشدت عصبانی و از کوره در رفته بود او را روی زمین انداخت و در گوش اش با توپ و تشر گفت:
- این آخرین باره بهت میگم اگه نتق بکشی بچه تو میفرستم اونجا که عرب نی انداخت ، پس خفه خون بگیر و بذار کارمو بکنم 
صدای بادها از پشت پنجره نیمه باز بگوش میرسید و زوزه  گرگها . فرخنده شروع کرد به لرزیدن. عباس وقتی که دید اوضاع و احوال خوب پیش میرود لباسهای فرخنده را از پشت یک به یک در آورد. چنگ زد به باسنش و سرش را گذاشت میان پستانهای درشت و سفتش. مثل حیوانی زخمی و گرسنه بود ، گرسنه سکس. ترس در چهره فرخنده موج میزد و از این مرد نفرت داشت. زبانش از وحشت بندآمده بود و نمیتوانست که فریاد بزند میترسید بلایی سر بچه اش در بیاورد و روزگارش را سیاه . نوری کمرنگ از  پنجره به اتاق می تابید.  لبخندی مرموز بر گونه های گوشتالود عباس در روشنی کدر میدوید . هنگام بوسیدن نفس نفس میزد. فرخنده سرش را بر گردانده بود و در زیر جثه سنگینش نمیتوانست تکان بخورد . 
عباس در همانحال که مشغول بود با یک دست کمربند شلوارش را  باز کرد و. زیبش را کشید فرخنده دو پایش را بسته بود و اجازه نمی داد که از این بیشتر جلو برود عباس اما ول کن معامله نبود و هر لحظه وسوسه هایش بیشتر . 
- دارم خفه میشم 
عباس یک آن پیکر سنگینش را از  رویش کنار زد و او خودش را نیم متری ازش جدا کرد و روی لباسهای پاره و پوره اش دراز کشید. آرام و بیصدا دست برد چاقویی را که در لباسش پنهان کرده بود بر داشت . عباس  دوباره پاهایش را با پنجه های قطورش گرفت و کشید به سمت خودش.
- کجا کوچولو ، تا صب وقت داریم ، اگه باهام کنار بیای هر شب میام پیشت ، قرض و قوله هاتو هم نمیخواد بدی ، تازه یه چیز اضافم بهت میدم .
 عباس که شورتش را در آورده بود و آلتش سیخ ، خواست شروع کند که فرخنده با قدرت هر چه تمام تر چاقو را کاشت به یکی از چشمهایش. در حالی که او از درد دور خودش می پیچید فریاد زد دزد دزد .
عباس که گیج و ویج شده بود با چهره خون آلود به ضرب و زور خودش را بلند کرد و در حالی که یکی از دستانش را روی چشمش گذاشته بود سراسیمه از محل دور شد. در همان حادثه بود که او یک چشمش را  از دست داد و یک خط درشت روی سمت راست صورتش. از آن زمان کینه فرخنده در دلش انباشته شد و خواست که به هر نحوی شده زهرش را بریزد .

هنوز چند هفته نگذشته بود که فرخنده  در حالی که در طویله مشغول دوشیدن گوسفندان بود صدای آه و ناله های بی وقفه فرزندش را شنید. به اتاق که بر گشت دید که غیبش زده است. دستپاچه شد . انگار زمین زیر پایش خالی شده بود و او در تاریکی های بی پایان  چرخان. همه سوراخ سنبه ها را گشت و از زمین و زمان پرس و جو اما ردی ازش نیافت.
بچه اش را دزدیده بودند اما چه کسی. از آنزمان به بعد فرخنده دیگر فرخنده سابق و آن زن  با نشاط نبود تعادل روانی اش را از دست داد ، خورد و خوراک نداشت و اگر هم لب به غذایی میزد به زبانش طعم و بو نمی داد .شبها نمی توانست که چشم روی هم بگذارد. کابوس پشت کابوس و روزهایش تاریک. وضع و حال صادق هم بهتر از این نبود و با آنکه در سینه اش آتشهایی از غم تنوره میکشید سعی میکرد که زنش را دلداری دهد و مرهمی به زخمهایش بگذارد. اما زخم عمیق و کاری از دست دادن تنها فرزند که بر روح یک مادر نشسته است آیا با نرمخویی و مهربانی ها التیام پذیر است. حتی خیالش هم مضحک و خنده آور.
 سالهای سال گذشت . موهای فرخنده سفید شده بود و در این دوران سرد و منجمد حتی یک بار هم خنده واقعی بر گونه هایش ننشست. شده بود یک مرده متحرک . صبح زود در کوله پشتی اش مقداری نان و پنیر و خرما میگذاشت و دست صادق را میگرفت و گیج و گنگ گوسفندان را به تپه ماهورهای اطراف میبرد. تا سراشیبی غروب در همان دره های پرت افتاده و بکر بیتوته میکرد و مات و مبهوت در خیالهای گم و مه آلودش پرتاب میشد و اشک امانش نمیداد . صادق هم گهگاه نی لبکش را  که  مونس و همدمش بود در کنار درختی یا چشمه ای بر یال کوهها روی لبش می گذاشت و می دمید  و چه غمگین و پر حسرت. چه آرزوهای شیرینی که در دل داشتند چه رویاهای رنگین و  دور و درازی . فکر میکردند که تنها فرزندشان حفره های خالی وجودشان را پر خواهد کرد و به پرتوی از نور در زندگی تاریکشان بدل خواهد شد . 
صادق در رویاهایش هنوز گرمای تن فرزندش آرش را وقتی در آغوش میکشید حس میکرد فرخنده هم. گهگاه در دلشان با او به نجوا می نشستند و روشنی بیرنگی بر گونه هایشان می درخشید اما وقتی که از دیار بی مرز رویاها بر می گشتند. تنها هق هق گریه به کمکشان می شتافت گریه هایی که حد و حدود و پایانی نداشت 
 *****
 فرخنده که با رویاهایش به خواب رفته بود ناگاه بیدار شد  دستش را از دور بازوی صادق رها کرد و به چهره اش نگاه. شده بود عینهو گچ . ملافه دیگری رویش انداخت و زود پا شد تا از همسایه اش کمی نبات قرض کند. آخر پول دوا و دکتر را نداشت. تمام غذاهایشان هم ته کشیده بود و چند تا از گوسفندانشان را هم دزدیده بودند.
بی آنکه روسری اش را سرش کند. سراسیمه از پله ها پایین آمد دم در چشمش افتاد به نامه ای که چند روزی آنجا افتاده بود و خیس . برش داشت و رفت خانه همسایه. بعد از خوش و بش مقداری نبات ازشان گرفت و ازشان تشکر. میخواست بر گردد که پدر خانه گفت صبر کند. رفت از داخل کمد یک بسته شکلات و چند کیلو برنج بر داشت و داد به دستش. او هم تشکر کرد. تا خواست که راه بیفتد دوباره باز  صدایش زد و گفت که نامه اش روی زمین افتاده است.
- تو که سواد خوندن نداری ، بذار دخترمو صدا کنم برات بخوونه
- مهین ، مهین بیا یه دقه این نامه رو  بخوون
مهین دختر همسایه نامه را باز کرد و نیم نگاهی انداخت به نوشته ها. چهره اش گل انداخت 
پدرش گفت : چرا معطلی عزیزم بخوونش ، فرخنده خانم شوهرش مریضه و میخواد بره
- باشه میخوونم ، نوشته ،  سلام مادر .  شاید تعجب میکنی ، که تو رو مادر خطاب میکنم آخه من پسرتم ، 23 سالمه ، سال اول دانشگاه  رشته پزشکی به درسم ادامه میدم. حال و وضعم خوبه.  مدتیه که  پی بردم زن و مردی که باهاشون زندگی میکنم پدر و مادر واقعی ام نیستن . اونا خیلی مهربون و دلسوزن و گفتن که منو یه شب گرم تابستون که برای مسافرت به مهاباد اومده بودند پیدا کردن و از اونجا که بچه نداشتند منو به فرزندی قبول. 
من این هفته جمعه با نامزدم میام پیش شما .
دختر همسایه که نامه را میخواند فرخنده بهش زل زده بود و باورش برایش سخت . فکر کرد که یکی باهاش شوخی کرده است و خواست تا سر بسرش بگذارد . اما وقتی که در نامه آمده بود که  » من یک خال در سمت چپ گونه ام نزدیک چشم سبز رنگم دارم ، ناگاه سرفه پیچید در گلویش و پایش سست شد و سرش گیج . همانجا بیهوش افتاد روی زمین.
وقتی که چشمش را باز کرد سرش روی ران زن همسایه قرار داشت ، یک لیوان آبی بهش دادند و او بی آنکه چیزی بگوید روشنی محوی بر روی  گونه اش لغزید و بی خداحافظی دوید بطرف خانه. از شادی در پوستش نمی گنجید انگار تمام جهان را به او داده بودند در حین دویدن چند بار به زمین افتاد اما در جا بر خاست و در حالی که  نامه را با دو دستش بر سینه اش فشرده بود و آن را می بوسید از پله ها بالا رفت  . .
 سالهای سال شبها با گریه سر بر بالش میگذشت و سحر با گریه بیدار میشد و هر روز از زندگی اش انگار به اندازه یک سال میگذشت با ضجه های خاموش و دردی که در خلوت تاریک تنهایی تیر میکشید در اعماق دلش و مچاله اش میکرد.  اکنون ورق بر گشته بود و چیزی شبیه به معجزه رخ داده بود و باورش ناممکن.
فرخنده وقتی به صادق رسید در حالی که از  چشمهای درخشانش اشک شادی سرازیر میشد ذوق زده و بریده بریده فریاد زد :
پسرمون ، پسرمون داره میاد اینجا با نامزدش
و دوباره غش کرد و همانجا در کنار شوهرش بر زمین افتاد. صادق هم که از شدت مریضی صورتش سفید شده بود و در حال احتضار . تنها کلمات گنگ و نامفهومی به گوشش خورد و از داستان چیزی سر نیاورد.انگار نفس های آخرش را می کشید و آرزوی دیدن فرزندش را بگور میبرد.
نیمه های شب ، سگ گله شروع کرد به واق واق . انگار بو برده بود که اتفاقی افتاده است.  از پله های چوبی بالا آمد و با تلاش و تقلا در نیمه باز را گشود و خودش را رساند به فرخنده . چند بار دورش چرخید و  بو کشید. سپس صورتش را مماس کرد به صورتش .  سینه اش را با دستهایش بطور غریزی تکان و تکان داد. درست در لحظه ای که داشت مایوس میشد  یکهو فرخنده تکانی به خودش داد و چشمهایش را باز. وقتی که دید سگ با وفایش در کنارش نشسته است دست نوازشی به سر و رویش کشید . چشمش که دوباره به نامه افتاد  برق لبخندی نشست بر روی چهره اش. نامه را در آغوشش گرفت و سخت در سینه اش فشرد. سپس سر صادق را گذاشت روی زانویش . حوله نمدار را کشید به پیشانی اش و شروع کرد به زمزمه کردن ترانه ای که شوهرش همیشه با نی در صحراهای بی در و پیکر در کنار گوسفندان به زیبایی میخواند. در این سالها یعنی پس از گم شدن فرزندش کسی ندیده بود که هرگز او ترانه ای بخواند و یا لبخندی در گودی گونه هایش نقش ببندد. قطرات زلال اشک از گوشه های چشمش به روی پوستهایی که اکنون از شادی ای شگرف گل داده بود نرم نرمک می لغزیدند و گاه روی چهره شوهرش می افتادند.

چند بوسه نوازشگر به پیشانی صادق کاشت و او تکانی بخود داد و آرام آرام حالش بهتر شد اما توان حرف زدن نداشت. فرخنده در همان حال که به موهایش دست میکشید نگاهی عمیق به چهره درهم و رنجدیده اش انداخت و سپس در رویاهای رنگینش سبکبال به پرواز در آمد. صادق که در عالم خواب و بیداری زمزمه های عاشقانه و ترانه مورد علاقه اش را از لبهایش شنید بی اختیار دلش تند و تند شروع به تپیدن کرد و بی آنکه فرخنده کلمه ای به زبان بیاورد از چند قطره اشک شادی که از گوشه چشمهایش سُر خورده بود و روی چهره اش نشسته بود داستان را فهمید. بناگاه قوه مرموزی در رگ و روحش به فوران آمد. خون در تن و بدنش مانند امواجی خروشان به گردش. در پشت پلکهایش نوری درخشید و روشنایی کمرنگی. انگار معجزه شده بود و ناممکن ممکن. دمدمای صبح بود، خواست حرفی بزند که ناگاه دستی به در خورد آنها یک آن مات و مبهوت شدند و ضربان قلب هایشان تند و تند شروع به تپیدن. صدای روشنی از حیاط خانه به گوش آمد:
مادر ...

مهدی یعقوبی (هیچ)  خرداد 1394